خاطرات دانش آموز شهيد محمدرضا رمضاني شهري
دانش آموز شهيد محمدرضا رمضاني شهري در اتاق رو بسته بود. گريههايش بلندتر از نوار از توی اتاق شنيده ميشد. نوارِ «کافی» بود؛ روضهي طفلان مسلم. **** بالأخره گيرش آورده بودند. وقتي او را دست بسته آوردند پاسگاه. رئيس پاسگاه صاف خواباند تويِ گوشَش؛ ـ « آخه بچّه! با اين قد و قوارَهت تو رو … ادامه خواندن خاطرات دانش آموز شهيد محمدرضا رمضاني شهري
برای جاسازی نوشته، این نشانی را در سایت وردپرسی خود قرار دهید.
برای جاسازی این نوشته، این کد را در سایت خود قرار دهید.